آنچه که ما به آن میگوییم احساس،
درواقع شکلگیریِ نوعی انرژی است
که ما آن را در کالبدِ عاطفیِ خود حس میکنیم.
شکلگیریِ این انرژی، بازتابی از جنبشِ ذهن میباشد -
بازتابِ افکار.
دردِ عاطفی،
یعنی احساساتِ ناخوشآیندی
که ما دوست نداریم آنها را تجربه کنیم.
اما پرسش این است که
پس چرا این نوع احساسات در ما شکل میگیرند؟
و گاهی آنچنان ماندگارند که همراهِ همیشگیِ ما میشوند.
احساسات چگونه پدیدار میشوند
و چرا ما نمیتوانیم
احساساتِ به اصطلاح «بد» را تجربه نکنیم؟
گویی هیچ ارادهای بر احساساتِ خودمان نداریم.
کالبدِ عاطفیِ ما معمولاً بهطور بیوقفه میجُنبد،
و ما معمولاً از این موضوع آگاه نیستیم.
کالبدِ عاطفی اگر برای لحظهای ساکن شود،
آنگاه یک سبُکیِ بهخصوصی را تجربه خواهی کرد.
خودِ این سبُکی از جنسِ عواطف نیست.
آنچیزی که میخواهم با کمکِ واژهی «سبُکی»
به آن اشاره کنم،
احساسِ کیستیِ حقیقیِ خودِ توست.
حضورِ فراگیری که ورای احساسات و افکار است
همان آگاهیای که تو حقیقتاً هستی،
همان آگاهیای که اکنون این متن را میخواند ...