وبلاگ

باغِ سکون - فصل دوم

فصل دوم

ورای ذهنِ متفکر

 

 

 

شرایطِ بشر:

گُمشده در افکار.

 

 

***

 

 

بیشترِ انسان‌ها تمامِ عمرشان را 

محبوس در محدوده‌ی افکارِ خود سپری می‌کنند.

آن‌ها هرگز از تنگنای شخصیتی که ساخته و پرداخته‌ی ذهن می‌باشد

و توسطِ گذشته شرطی شده است

فراتر نمی‌روند.

 

در تو،

همان‌طور که در هر انسانی،

بُعدی از آگاهی وجود دارد که

بسیار ژرف‌تر است از افکار.

این ماهیتِ همان کسی است که تو هستی.

می‌توانیم آن را حضور بنامیم،

یا آگاهی؛

آگاهیِ رهیده از شرطی‌شدگی.

در آموزه‌های باستانی نیز

آن را مسیحِ درون یا ماهیتِ اشراقی نامیده‌اند.

 

وقتی آن «منِ کوچکی» که ساخته‌ی ذهن می‌باشد

تمامِ آن‌چیزی باشد که می‌شناسی

و زندگیِ تو را اداره کند،

 یافتنِ آن بُعدِ آگاهی

تو و جهان را رها می‌سازد

از رنجی که به خود و دیگران تحمیل می‌کنی.

عشق، شادی، پیشرفتِ خلاقانه و آسایشِ درونیِ پایدار

نمی‌تواند واردِ زندگیِ تو شود

مگر از طریقِ آن بُعدی از آگاهی

که رهیده است از شرطی‌شدگی.

 

اگر بتوانی،

حتا شده گاهی،

تشخیص بدهی

افکاری که به ذهنت متبادر می‌شوند

فقط فکر هستند،

اگر قادر باشی

شاهدِ الگوهای ذهنی-عاطفیِ تکرارشونده‌ی خود باشی

هنگامی که روی می‌دهند،

آن بُعد در تو

به‌عنوانِ آگاهی‌ای که افکار و احساسات در آن شکل می‌گیرند

درحالِ پدیدارشدن است -

آن فضای بی‌زمانِ درون

که زندگیِ تو در آن می‌شکُفت.

 

 

***

 

 

جریانِ افکار

دارای نیروی حرکتیِ عظیمی است

که به راحتی می‌تواند تو را به‌همراهِ خود ببرد.

هر فکری وانمود می‌کند که از اهمیتِ بسیار زیادی برخوردار است.

فکر می‌خواهد

توجه تو را به‌طور کامل به خود جلب کند.

 

«افکارِ خود را زیاد جدی نگیر؛»

این می‌تواند تمرینِ معنویِ تو باشد.

 

 

 

***

 

 

افراد چه آسان

می‌توانند در زندانِ مفاهیمِ خود حبس شوند.

 

ذهنِ انسان،

به‌دلیلِ میلِ به دانستن، فهمیدن و  کنترل‌کردن،

نقطه‌نظرات و مواضعِ خود را با حقیقت اشتباه می‌گیرد.

او معتقد است که:

همین‌طور هست که من فکر می‌کنم.

باید فراتر از افکار باشی

تا تشخیص بدهی هرطوری هم که «زندگیِ خود»

یا زندگیِ کسِ دیگری را تفسیر کنی،

هرطوری هم که هر شرایطی را ارزیابی کنی،

این چیزی جز یک نقطه‌نظر نیست،

یکی از دیدگاه‌های بسیار.

این‌ها چیزی بیش از یک مُشت فکر نیستند.

اما واقعیت یک تمامیتِ یگانه است،

که همه‌چیز در آن درهم‌آمیخته می‌باشد،

جایی که در آن هیچ چیزی وجودی مستقل ندارد.

فکرکردن

واقعیت را قطعه‌قطعه می‌کند -

آن را تکه‌تکه جلوه می‌دهد.

 

ذهنِ متفکر ابزارِ مفید و قدرتمندی است،

اما در عینِ‌حال

اگر اداره‌ی امورِ زندگیِ تو را کاملاً به عُهده گرفته باشد

بسیار محدودکننده نیز می‌باشد،

یعنی درصورتی که تشخیص نداده باشی که

ذهن فقط جنبه‌ی بسیار کوچکی است

از آگاهی‌ای که تو هستی.

 

 

***

 

 

خرد محصول افکار نیست.

خرد

آن داناییِ ژرفی است که

از فعلِ ساده‌ی

توجه‌کردنِ کامل به کسی یا چیزی برمی‌خیزد.

توجه

خاستگاهِ هوش است،

خودِ شعور است.

خرد

موانعی که توسطِ مفاهیمِ فکری ایجاد شده‌ باشند را منحل می‌کند،

و تشخیصِ این‌که

هیچ چیزی دارای وجودی مستقل نیست

از این طریق به وقوع می‌پیوندد.

خرد

دریافت‌کننده و آن‌چه که دریافت می‌شود را

در میدانِ وحدت‌بخشی از آگاهی ادغام می‌کند.

خرد

شفادهنده‌ی جدایی است.

 

 

***

 

هرموقع که در فکرکردنِ اجباری فرو رفته باشی،

درحالِ اجتناب از آن‌چه که هست می‌باشی.

نمی‌خواهی آن‌جایی باشی که هستی.

این‌جا،

و اکنون.

 

 

***

 

 

تعصبات

محصولِ باورِ نادرستِ این است که

واقعیت یا حقیقت در فکر می‌گُنجد.

تعصبات زندانِ تجمعِ مفاهیم‌اند.

و عجیب این است که

مردم سلول‌های زندانِ خود را دوست دارند

چون مردم از آن حسِ امنیت

و یک حسِ «من می‌دانمِ» کاذبی دریافت می‌کنند.

 

هیچ چیزی به اندازه‌ی تعصبات

به بشر رنج تحمیل نکرده است.

به راستی هر تعصبی دیر یا زود فرو می‌ریزد،

زیرا واقعیت

سرانجام، کذب‌بودنِ آن را فاش خواهد کرد.

 

اصل و اساسِ توهم چیست؟

یکی‌انگاری با فکر.

 

 

***

 

 

بیداریِ معنوی

یعنی بیداری از رؤیای افکار.

 

 

***

 

 

قلمروی آگاهی بسیار وسیع‌تر از آن است که فکر آن را بفهمد.

وقتی دیگر هر فکری که به ذهنِ تو متبادر می‌شود را

باور نکنی،

از فکر خارج می‌شوی و به وضوح می‌بینی

آن کسی که فکر می‌کند تو نیستی.

 

 

***

 

 

ذهن در یک حالتِ «کافی نیست» قرار دارد

و از این‌روی همواره حریصِ چیزهای بیشتری است.

وقتی در یکی‌انگاری با ذهن قرار داشته باشی،

به راحتی بی‌حوصله و بی‌قرار می‌شوی.

بی‌حوصلگی یعنی

ذهن محتاجِ هیجاناتی است،

خوراکِ بیشتری برای افکار،

و احتاجِ او پایانی ندارد.

 

وقتی بی‌حوصله می‌شوی

روش‌هایی برای رفعِ احتیاجِ ذهن وجود دارد

مانند این‌که

مجله‌ای را برداری،

با کسی تماس بگیری،

تلویزیون تماشا کنی،

وب‌گردی کنی،

به خرید بروی

یا 

- و این غیرِ معمول نیست -

آن حسِ خلاءِ روانی و احتیاجاتش را

منتقل کنی به بدن

و بدن را موقتاً با بلعیدنِ غذای مضاعف خوشنود کنی.

 

یا می‌توانی

بی‌حوصله باقی بمانی

و مشاهده کنی که بی‌حوصلگی و بی‌قراری چگونه حسی است.

هم‌چنان‌که آگاه می‌شوی از آن احساس،

ناگهان

به اصطلاح یک فضا و نوعی سکون

آن احساس را در بر می‌گیرد.

فضای درون در ابتدا کم است،

اما با رُشدِ حسِ فضای درون،

از شدت و اهمیتِ احساسِ بی‌حوصلگی کاسته می‌شود.

بنابراین

حتا بی‌حوصلگی می‌تواند به تو بیاموزد

که تو چه کسی هستی

و چه کسی نیستی.

 

آنگاه درمی‌یابی

آن‌چه که تو هستی

یک «شخصِ بی‌حوصله» نیست.

بی‌حوصلگی چیزی نیست جز

تَحرُکی شرطی‌شده از انرژی درونِ تو.

یک شخصِ عصبانی، غمگین یا ترسو،

هیچ‌یک از این‌ها تو نیستی.

بی‌حوصلگی، خشم، غم، یا ترس،

«تو» نیستی،

این یک چیزِ شخصی نیست.

این‌ها شرایطِ روانیِ انسان می‌باشند.

آن‌ها می‌آیند و می‌روند.

 

هیچ چیزی که می‌آید و می‌رود

تو نیستی.

 

«من بی‌حوصله هستم.»

چه کسی از این اتفاق آگاه است؟

 

«من عصبانی، غمگین، نگران، هستم.»

چه کسی از این اتفاق آگاه است؟

 

تو آن آگاهی هستی،

نه شرایطی که از آن آگاه می‌باشی.

 

 

***

 

 

هر نوع تعصبی دلالت بر این دارد که

تو با ذهنِ متفکر یکی‌انگاری می‌کنی.

این یعنی 

تو دیگر قادر نیستی انسان‌ها را ببینی،

بلکه تصوری که از آن‌ها داری را می‌بینی.

این‌که سرزندگیِ انسانِ دیگری را

به یک تصور تقلیل بدهی

خود شکلی از خشونت است.

 

 

***

 

 

فکرکردنی که ریشه در آگاهی نداشته باشد

متکبرانه و ناکارآمد می‌شود.

زیرکیِ تُهی از خرد

بسیار خطرناک و مخرب است.

این وضعیتِ کنونیِ بیشترِ بشریت می‌باشد.

هم‌چنین

توسعه‌ی افکار به‌عنوانِ علم و فناوری نیز،

گرچه ذاتاً نه خوب است نه بد،

مخرب شده

زیرا اغلب، تفکری که فناوری از آن برمی‌خیزند ریشه در آگاهی ندارد.

 

گامِ بعدی در تکاملِ انسان

این است که از تفکر فراتر برود.

این الآن وظیفه‌ی فوریِ ماست.

این به آن معنا نیست که دیگر فکر نکنیم،

بلکه فقط یعنی اینکه به‌طور کامل یکی‌انگاری نکنیم با افکار

و تحتِ تسخیرِ آن نباشیم.

 

 

***

 

 

انرژیِ کالبدِ درون را حس کن.

سر-و-صدای روانی بی‌درنگ کم یا متوقف می‌شود.

آن را در دست‌های خود حس کن،

در پاهای خود،

در شکمِ خود،

سینه‌ی خود.

آن جانی که هستی را حس کن،

جانی که کالبد تو را به حرکت درمی‌آورد.

آنگاه کالبد

به اصطلاح

درگاهی می‌شود به روی حسِ ژرف‌تری از سرزندگی

که در پسِ نوساناتِ عاطفی

و در پسِ افکار قرار دارد.

 

 

***

 

 

نوعی سرزندگی در تو هست

که می‌توانی آن را نه فقط در سر

بلکه با تمامِ وجودِ خود حس کنی.

هر سلولِ تو زنده‌ است

در همان حضوری که

نیازی نیست در آن فکر کنی.

در آن وضعیت

هم‌چنان

اگر برای اقدامی نیاز به فکر باشد،

فکر در اختیار است.

ذهن هم‌چنان عمل می‌کند

و وقتی هوشِ برتری

که تو هستی

آن را به‌کار می‌گیرد و خود را از طریقِ آن ابراز می‌کند،

ذهن به زیبایی عمل خواهد کرد.

 

 

***

 

 

شاید تا الآن در زندگی

از آن مواقعِ کوتاهی که «بدونِ فکر هشیار بودی» غافل مانده‌ای؛

مواقعی که این امر به‌طور طبیعی و خود‌به‌خود روی می‌دهد.

شاید مشغولِ یک کارِ دستی باشی،

یا درحالِ تردد در اتاق،

یا در صفِ انتظار،

و آن‌چنان حضور یافته باشی که

صدای مزاحمِ ذهنی فروکش کند

و حضوری هشیار جایگزینِ آن شود.

یا شاید خود را بدونِ تفسیرِ درونی

هنگامِ تماشای آسمان

یا هنگامِ گوش‌دادن به کسِ دیگری ببینی.

حواسِ تو هم‌چون الماس شفاف می‌شوند،

و نه پوشانده‌شده با افکار.

 

هیچ یک از این‌ها برای ذهن قابلِ توجه نیست،

زیرا ذهن باید درباره‌ی چیز‌های «مهمتری» فکر کند.

هم‌چنین

آن وضعیتِ آگاهی

چیزی نیست که به‌یاد بماند،

و شاید به همین دلیل

از آن‌چه تا الآن نیز روی داده است غافل ماندی.

 

این انتقال

در حقیقت

قابلِ توجه‌ترین چیزی است که می‌تواند برای تو روی دهد.

این اتفاق

آغازِ انتقال از فکرکردن به حضورِ آگاهانه است.

 

 

***

 

در آن وضعیتِ «ندانستن» راحت باش.

این تو را به فراسوی ذهن می‌برد

زیرا ذهن همواره سعی دارد نتیجه‌گیری و تفسیر کند.

ذهن از ندانستن می‌ترسد.

بنابراین،

اگر بتوانی با وضعیتِ ندانستن راحت باشی،

این به منزله‌ی آن است که از ذهن عبور کردی.

آنگاه

داناییِ ژرف‌تری از آن وضعیت برمی‌خیزد

که مبتنی بر مفاهیم نیست.

 

 

***

 

 

آفرینشِ هنرمندانه،

ورزش، رقص، تعلیم، مشاوره

- تسلط در هر زمینه‌ای -

دلالت بر آن دارد که

یا ذهنِ متفکر تمامِ مدت مشغول نیست

و یا حداقل در جایگاهِ دوم قرار دارد.

قدرت و هوشی که بزرگتر از توست 

و در عین‌حال داتاً با تو یکی می‌باشد

اداره‌ی امور را به‌دست می‌گیرد.

در آن حالت دیگر فرایندِ تصمیم‌گیری درکار نخواهد بود؛

اقدامِ درست به‌طور خودجوش روی می‌دهد،

و «تو» نیستی که آن را انجام می‌دهی.

تسلط بر زندگی برعکسِ کنترل است.

تو با آن شعورِ عظیم هم‌سو می‌شوی.

او عمل می‌کند، صحبت می‌کند،

کارها را به انجام می‌رساند.

 

 

***

 

 

یک خطرِ آنی

می‌تواند توقفی موقتی در جریانِ افکار ایجاد کند

و بدین‌ترتیب

برای لحظه‌ای درمی‌یابی که حضور،

هشیاری، یا آگاهی

چگونه تجربه‌ای است.

 

 

***

 

 

حقیقت

فراگیر‌تر از چیزی است که

ذهن هرگز بتواند آن را درک کند.

هیچ فکری نمی‌تواند حقیقت را در بر بگیرد.

نهایتاً بتواند به آن اشاره کند.

برای مثال،

ذهن می‌تواند بگوید:

«همه‌ی چیزها ذاتاً یکی هستند.»

این یک اشاره است،

نه یک ادراک.

درکِ این کلمات

یعنی آن‌چه که آن‌ها به آن اشاره می‌کنند را

در عمقِ وجودِ خود احساس کنی.

 

 

***

 

 

 

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده

​دسته‌بندی‌

جایی در تو هست که آنجا تمامِ جهان ساکن است.
جایی در تو هست که آنجا جایگاهِ عشق، حقیقت، نور و آسایش است.
​​​​​​​وقتی تو درونِ خود در آن جایگاه قرار می‌گیری، و من درونِ خودم در آن جایگاه قرار می‌گیرم،
​​​​​​​ما یکی هستیم.

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید